آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
این بار وقتی همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند,به او گفتند:
((چه آدم بد شانسی هستی!))
کشاورز باز جواب داد:
((شاید این بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی,فقط خدا می داند.))
چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ
با خود بردند,به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود.
این بار مردم با خود گفتند:
((شاید این خوش شانسی بوده و شاید هم بدشانسی,فقط خدا می داند!))
.
خوب میدانم که میدانی جز رشته هایی که تو از آسمانت برایم میفرستی
به هیچ ریسمان دیگری نمیتوانم چنگ بیاندازم....
تنها به رسیمان تو چنگ می اندازم و میدانم که بی هوا رهایم نمیکنی
گیرم که من ازسر بچگی چشمانم را به نشان قهر از آسمانت گرفتم
و به زمین دوختم.
گیرم که من از سر بچگی گله کردم از تو :
((از چه آنجا که می باید حرف میزدم و بار این گناه نکرده را از دوش
بر میگرفتم دهانم را دوختی!؟ نفس هایم به شماره افتاد و سکوت کردم!؟))
گیرم که من از سر بچگی,شکستن دلم را به پای تو گذاشتم و اشک ریختم
و پا به زمین کوبیدم و فریاد زدم که تو باید خواسته ی دلم را اجابت کنی
و من غیر این را نمیخواهم .
آری تمام این کار ها را کرده ام و خوب میدانم خطای کودکانه ای بیش نبوده...و تو؛
باز هم مثل همیشه مهربان و صبور از آسمانت به من مینگری و
به بچگی هایم لبخند میزنی و رشته های لطفت را از من دریغ نمیکنی
خدایا؛ خدای مهربانم ؛ کمک کن دل بی قرار من آرام گیرد
کمک کن صبور باشم,کمک کن حکمتت را بپذیرم,درک کنم...
و بدانم مرا بر سر راهی میگذاری که حتی اگر دلم نخواهد بهترین راه من است,
و مرا تا قله های زندگی همراهی میکنی و دلم گرم باشد به بودنت خدایا؛
شاید این خوش شانسی باشد و شاید هم بد شانسی فقط تو میدانی،
و من هر آنچه را می خواهم که تو بخواهی.
کد را وارد نمایید:
خوش آمديد ميهمان
عضو شوید
عضویت سریع