حکایتی از هزارو یک شب
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : نادر
تاریخ : یک شنبه 11 دی 1390
نظرات

 

 
«تو را به خدا سوگند می دهم كه اگر بدی به تو كرده ام، مرا بحل كن.»
 
 آن گاه افسار از سر او برداشت و به خانه خود بازگشت و از این حادثه غمگین و
 
اندوهناك بود. زنش به او گفت: «تو را چه روی داده و خر تو كجاست؟» پس مرد حكایت
 
با زن خود باز گفت. زن گفت: «وای بر ما، چگونه در این مدت آدمیزاد به جای خر به
 
خدمت بداشتیم ؟» پس آن زن تصدق بداد و استغفار گفت و آن مرد دیرگاهی بی كار
 
در خانه نشست.
 
روزی زن به او گفت: «تا كی به خانه اندر بی كار خواهی نشست؟ برخیز و به بازار
 
شو و درازگوشی خریده، به كار مشغول باش.» آن مرد برخاسته، به بازار چارپا فروشان
 
رفت، خر خود را دید كه در آن جا می فروشند. چون او را شناخت، پیش رفته دهان به
 
گوش او نهاد و به او گفت: 
 
  «ای شوم،پندارم كه باز شراب خورده، مادر خود را آزرده و او تو را نفرین كرده. به خدا
 
سوگند كه من دیگر تو را نخواهم خرید.» 

پس او را در آنجا گذاشته و به خانه بازگشت.


تعداد بازدید از این مطلب: 531
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








نادر حیدرنژاد . 09113203206 . املاک حیدرنژاد . ویلا و مستغلات آمل


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود