داستان زن و مرد خوشبخت ...
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : نادر
تاریخ : شنبه 1 بهمن 1390
نظرات

زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و

نمی تونم تنهاش بذارم!
 
مرد داغون می شه
 
"می خواست تنها باشه"
 
 
 
...............................................................................
 
مرد از راه می رسه
 
زن ناراحت و عبوسه
 
مرد:چی شده؟
 
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و
نازشو بکشه)
 
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
 
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
 
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
 
تلفن زنگ می زنه
 
دوست مرد پشت خطه
 
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
 
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
 
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
 
زن داغون می شه
 
"نمی خواست تنها باشه"
 
 
 
..............................................................................
 
و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در
کنار هم روزگار گذراندند....

تعداد بازدید از این مطلب: 405
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








نادر حیدرنژاد . 09113203206 . املاک حیدرنژاد . ویلا و مستغلات آمل


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود